جلال رفیع - ضمیمه ادب و هنر روزنامه اطلاعات| حکیم جهانگیر ما «ابوعلی سینا»، پزشک نمونه و نمونهای از پزشکان حکمتآموز این سرزمین، با همۀ عمق و عظمت علمیاش، چه در فلسفه و چه در طبابت، ابایی نداشت از این که خود را در پیشگاه پروردگارش نیایشگر و در برابر حقیقت گمشدهاش کرنشگر بداند.
نخستین بار در ایّام نوجوانی از زبان شهید هاشمینژاد شنیدم که هنگام پاسخگویی به پرسشهای نوآموزانِ تازه با فقه و فیزیک و فلسفه آشنا شده (و خطاب به هر سه گروه) میگفت:
ـ شیخالرئیس ابوعلیسینا که در فلسفه و طبابت شهره آفاق بود و کتابهایش از جمله «شفا» و «قانون» را سالهای سال در دانشگاههای اروپا تدریس میکردند، نوشته است که هرگاه یک معضل فکری و یک مسأله علمی را نمیتوانستم حل کنم، وضو میگرفتم و با خلوص به نماز میایستادم و از خداوند مصرّانه میخواستم که کمکم کند.چه بسیار اتفاق میافتاد که در ذهنم جرقّهای روشنگر به کمک میآمد، آن معضل و مسأله را حل میکرد و پرسشم را پاسخ میگفت.
البته امروز بر این گفتار میتوان حاشیه زد که برخی از ما نیز چنینیم و بسیاری از مسائل را در اثنای نماز خواندن حل و فصل میکنیم، امّا نه از شدّت تمرکز حواس و اتّصال به مرکز ثقل وجود، بلکه برعکس؛ یعنی آنچنان که در داستان روستاییِ«غلام و ارباب»آمده است.
ارباب، غلام را به باد کتک گرفت که جوال گندم را چه کردی؟ آفتاب به لب بام رسیده بود. ارباب به نماز ایستاد. دقایقی بعد در پایان آخرین رکعت و آخرین «تشهّد»، ناگهان با شتاب و با صدای بلند گفت: «السّلام علیکم و رحمةالله و برکاته.... شاغلام، جوال را یافتم، گریه نکن!» غلام سادهدل گفت:«به مظلومیّت خدا گریه میکنم که بندگانش به دنبال جوال خودشان میگردند و به او میگویند برای تو داریم نماز میخوانیم!»
بوعلی چنان عظمتی یافته بود که شاگرد برجستهاش «بهمنیار» به او پیشنهاد پیغمبری داد. نیمه شبی در زمستان، ابنسینا بهمنیار را بیدار کرد که سخت تشنهام، حالم خوش نیست، از بیرون آب بیاور. برف و سرما بیداد میکرد. بهمنیارگفت: «استاد، آب سرد برای گلوی گرم ضرر دارد!» بوعلی خندید که من خودم طبیبم. بهمنیار دوباره و چندباره عذر پزشکی آورد و سرانجام گفت:«خواب ناز و جایگاه گرم و نرم را نمیتوانم با برف و سرما عوض کنم!»
ناگهان هر دو سکوت کردند. صدای مؤذن از فراز گلدستۀ همدان به گوش میآمد: اللهاکبر، اشهدان لا اله الا الله، اشهد انّ محمداً رسولالله.... بوعلی گفت:«از بعثت پیامبر اسلام قرنها گذشته، هیچکس هم مؤذن را مجبور نکرده، با این همه بیهراس از باد و بوران بر بلندای مأذنه چنین عاشقانه به رسالت پیامبر شهادت میدهد. اما من و تو!...
من خودم مستقیماً از تو انجام کار سادهای را درخواست کردم و تو که برجستهترین شاگرد منی، چشم در چشم و روی در روی، مرا انکار کردی. این است پاسخ کسی که به من پیشنهاد پیغمبری میداد!» البته طبیب حکیم و فیلسوف ما (در ذهن برخی از خواص و عوام) گاه پیامبر میشده و گاه کافر. عوام مردم که نمیتوانستند آراء و اندیشههای علمی و فلسفی او را ارزیابی کنند. امّا مثل همیشه در مورد او هم کسانی از خواص به تحریک عوام روی میآوردهاند. و او که به بهمنیار چنان پاسخ داده بود، خطاب به تکفیرکنندگانش نیز چنین سروده است(شعر منسوب به بوعلی و نیز منسوب به کسانی دیگر است):
کفـر چـو منـی گزاف؟ و آسان نبوَد
محکـمتر از ایمـان من ایمـان نبود
در دهر چو من یکیّ و آن هم کافر؟
پس در همه دهر یک مسلمان نبود!
طبیب حکیم و حاذق ما که واژه گزاف را در اینجا انگار به معنای دیگر آورده، با همۀ عمق و عظمت علمیاش، خود را اهل ایمان، آنهم ایمان محکم بلکه محکمترین ایمان معرّفی کرده و آنگاه این حقیقت را یادآوری میکند که با وجود مرتبۀ والا و رتبۀ بالایی که در علم و فلسفه دارد، در برابر پدیدۀ مرگ خلع سلاح شده و از دریای دانش خویش در طریق حلّ و فصل این معمّا نتوانسته است بهرهای برگیرد:
از قعر گِـل سیــاه تـا اوج زحــل
کردم همه مشکلات گیتی را حل
بیرون جستم ز قید هر مکر و حیَل
هر بند گشـاده شد مگر بند اجـل
بوعلی حتّی در دورۀ صدارت و وزارت هم با وجود احتشام و جبروت مقام ظاهریاش، پروا نکرد از این که با مردی مشغول به شغلی پست و پایین، همسخن شود. و مهمتر از آن، با شنیدن سخنان وی دگرگون شود و زندگی دیگری را آغاز کند. استاد مطهری این همسخنی و تأثیرپذیری را یادآوری کرده است. ابنسینا روزی همراه درباریان و(به قول امروزیان) اسکورت وزارت، از راهی میگذشت. آوازی به گوشش رسید:
گرامی داشتم ای نفس، از آنت
که آسان بگذرد بر دل، جهانت
مرد کنّاسی را دید که سرگرم تخلیه و تنظیف چاه فاضلاب است و سرتاپایش هم آلوده شده است. ذوق طنزگویی بوعلی گل کرد. پیش رفت و خندید و سلام کرد و به طعنه گفت:«الحقّ والأنصاف که تو نفس خودت را (با این شغل شریف) گرامی داشتهای. به قول فرنگیها: آیسی! ....»
مرد کنّاس سر برافراشت و بوعلی را با آن خدم و حشمِ درباریاش به چشم براندازی(!) تماشا کرد. خراسانیها میگویند: «انداز ورانداز کرد». فهمید که طرفش چهکاره است.گفت:« آقای وزیر! فکر میکنی دروغ میگویم؟ کدام گرامیداشت از این بالاتر و بهتر، که خودم ارباب خودم هستم و مثل تو مجبور نیستم نزد ارباب قدرت، دست به سینه باشم؟» و به قول سعدی (البته در قرون بعدی):
به دست آهن تفته کردن خمیر
به از دست بر سینه پیش امیر
بوعلی به شدّت تکان خورد. شاید چنین جوابی را ـ آنهم از چنان کسی ـ پیشبینی نمیکرد. نه تنها ابنسینا، که حتّی همراهانش نیز گویی به زبان حال، صدق سخن آن مرد را تأیید میکردند.
بوعلی سخت در اندیشه فرو رفت، سر به زیر افکند و آهسته عبور کرد. شاید میرفت و با زبان رفتار میگفت: حرفحساب جواب ندارد؛ میتوانستم فریاد بزنم که دستگیرش کنید، سیاستش کنید، زبانش را قطع کنید؛ امّا این برخوردها زیبندۀ طبیب و فیلسوف و دانشمند نیست. برازندۀ همان ارباب قدرت دنیوی و مادّی است که در آستانۀ کاخ قدرت و سلطنت شان، نفس ابنسینا و امثال این نخبگانِ علمی را ذلیل میپسندند. البته همین گفتار که آن روز از زبان رفتاری شیخالرئیس شنیده میشد، خودْ دلیل عظمت و عزّت ابنسینا است. عزّت و عظمت پزشک و فیلسوفی که مقام و موقع علمیاش همچنان موجب افتخار دانشمندان و حکیمان و طبیبان ما است.